من

وقتی که اینطوری میشم تا چند روز خوب نمی شه و من رو بد جور کلافه میکنه ، مثل این می مونه بخوای یه قسمت از خودت رو دوباره از نو بسازی.

 

 

فکر میکنم که تفاوت مهم زن و مرد هم در همین باشه نه به قول عام شکل ظاهرشون. یه زن وقتی ازدواج می کنه می خواد که "ما" بشه. ولی یه مرد سعی می کنه که هویت اصلی خودش رو به همون شکلی که بود حفظ کنه و فقط گه گداری یکی رو تحت حمایت خودش بگیره.

زنه با خیال خودش میره جلو و مرده هم با خیال خودش غافل از اینکه یهویی زنه به خودش می یاد میبینه اونی که تا اعماق وجودش رفته و فکر میکنه که دیگه جزء لاینفک وجودش شده ، اون گذاشته روبروش و داره با دقت و با سوال نگاش میکنه... اینجاست که یهویی جا میخوره آخه باهاش طوری حرف زده بود که با خودش حرف میزنه ... طوری رفتار کرده بود که با خودش هم همونجور رفتار میکنه ، چون که "ما" شده بودند.

و مرده طول میکشه تا بفهمه که تنها نیست و "ما"  شده به خاطر همین گه گداری خودش رو از "مایی" جدا میکنه و باز هم "من" میشه، شاید به خاطر اینکه بتونه به خودش یه چیزهایی رو ثابت کنه و یا اینکه محک بزنه...

این رو تو خیلی از کتابها خونده بودم و این جمله رو که همیشه به هم نچسبید. بذارید فاصله گرفتن کش رابطه شما رو بکشه و مطمئن باشید که بعدش رابطه محکمتری خواهید داشت و محکم تر به هم میچسبید... ولی باید اون کشه در هر صورت وجود داشته باشه تا کشیده بشه نه اینکه یه طناب باشه که فقط محافظه تا رابطه از هم پاره نشه... و وقتی که جدا می شی تو هوا ول میشی فقط وقتی که خدای نکرده خیلی دور شدی می فهی که نمیتونه دور تر بری مگر اینکه طناب رو پاره کنی.

 

من هم از اون آدم هایی هستم که فوق العاده حساس اند. گاهی اوقات واقعا" از زندگی می ترسم... بعد به دور و ورم نگاه میکنم میبینم که خوبه من از اون آدم هایی نیستم که اخلاق های خیلی خاص و منحصر به فرد دارند وگرنه روزگار روی سخت تری رو به من نشون میداد.

بعد به خودم نهیب میزنم که "من" فقط منم. هیچ کس دیگه ای نمیتونه تو وجودت باشه... بخشی از وجودت. وقتی که مردی هم  توی قبر از هم جا می ذارن... نا خدا گاه یاد پدر بزرگ و مادر بزرگم می یوفتم که یه قبرند..... خندم میگیره.... این جنگ همیشگی منه... چون دلم میخواد که اون طوری باشه که من دلم می خواد.. نه اون طوری که واقعیت داره ... نمی دونم شاید هم واقعیت نداره... شایدم داره ...

نمی دونم واقعا" فقط انگار یه تیکه از وجودم گم میشه... یه حس خلا خیلی خیلی بد. و من معمولا" سکوت میکنم ... سکوت میکنم و خودم می ذارم جلوم تا تنبیهش کنم و سرش غر بزم که باز هم یادت رفت باز هم حماقت وجودت به عقلت غلبه کرد. این همه مطالعه کردی این همه فکر کردی این بلا باز هم سرت اومده ولی .. باز هم یادت رفت... دوست داری که اون حس قشنگه تو ابرها بودن رو باز بچشی ولو اینکه به قیمت یه حس بد تموم بشه!   
" دیگه دوست ندارم "

مثل حس معتاد ها که به خاطر همون چند لحظه حس معتاد می شن و تمام مضراتش و به جون میخرن. فقط چند ثانیه نا پایدار... چند ساعت... حداکثر چند روز....  

 

دلم میگیره و یه حس عجیب از نوک موهام تا انگشت های پام پر میشه... انگشتام احساس گناه میکنن... چشام دیگه تو آینه به خودشون نگاه نمکنن  یا اگر هم نگاه کنن پشت یه دریاچه خودشون رو نمی شناسن !

 

 

 

بازم رو زمینی !

فکر میکنی تو آسمون هایی... داری اون بالاها بال بال میزنی و از نسیمی که ملایم به صورتت می خوره لذت میبری که...


یه هویی پرت می شی رو زمین...

 

احمق هنوز رو زمینی.. آسمونی وجود نداره... اینم باد پنکه است که داره بهت میخوره.

 

 

جه فایده چند وقت که بگذره باز همه چیز یادت میره و دلت برای اون بالاها تنگ میشه.. خودتو سبک میکنی تا بازم بری اون بالاها و... بازم می یوفتی و ... بازم به خودت فحش میدی که اینجا زمینه و ........

 

خدا رو شکر.

وب لاگ قدیمی مو می خوندم... چقدر خوشحالم که زمان گذشته و زمان حال رسیده. الان برام همه چیز تو خوشی و نعمته...

و خدا رو بارها بارها به خاطر نعمتش شکر میکنم. و باز هم فکر میکنم تمام کارهای خدا حکمتی داره. و خوشحالم.

می دونم که هر راهی که آدم انتخاب می کنه صرفا" درستترین کار و راه نیست ولی همیشه آدم باید بدونه که اون راه آخرین راه هم نیست درسته که ممکنه که درست کردن و یا برگشتن ازش سخت باشه ولی باز هم امکان پذیره. تنها چیزی که چاره ای نداره و بر گشت پذیر نیست گذر عمره.... که اگر از دستش بدی دیگه بر نمی گرده.

 

حال عجیبی دارم امروز شاید یه کم پیاده روی تا امام زاده صالح حالم رو جا بیاره...