مست و هوشیار

مست و هوشیار
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست
گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وا  رهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیده است نقشی جز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی  از سر در افتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را
گفت هوشیاری بیار اینجا کسی هوشیار نیست!!!

  ... در اوج اینکه فکر می کنی خیلی تنهایی می بینی که همون زمان همون لحظه یکی داشته بهت فکر میکرده یکی که هنوزم شک داری که راست می گه یا نه هست یا نیست. اگه هست پس چرا تو هنوز اینطوری هستی و اگه نیست پس چرا اینهمه از خودش نشون به جا می ذاره.

دست به هر چی می زنم یه نشونی از اون رو داره. انگار موبایلم و به اسم اون زدند آخه همش حرفای اونه اینقدر زیاد که گاهی حس می کنم بوی عطر او نو میده. شاید اینقدر نزدیکه که نمی بینیش . آخه می گن بعضی چیز هاس که وقتی از دستشون می دی تازه متوجه بودن شون می شی. شاید این هم از همون هاست.

بدتر از همه اینکه میدونی تو تموم فکرت هست. تموم فکرتو می خونه. همه چیز رو می دونه و وقتی که تو میخوای دور بشی حتی یه ذره اینقدر ازت محبت می خواد که باز نزدیک میشی شاید که نزدیک تر......

نمی دونم خوبه یا بده .... این همون چیزیه که من احتیاج داشتم یا نه.... درستش چیه؟؟؟؟

آره خدایا صادقانه به درگاهت اعتراف می کنم که من به کسی احتیاج داشتم که دوستم داشته باشه. نه نه نا شکر نیستم. مرسی به خاطر لطفت مرسی به خاطر حکمتتت که نشونم دادی فقط می ترسم !!! اونم خیلی زیاد. من و انداختی تو یه رودخانه که پر از ماهیهای خوشگله و دورش هم گلهایی روییده من فقط تو ذهنم برای خودم ترسیم می کردم. با سایه های درختای بلندی که احساس خوب حمایت رو بهت می ده . انگار که شونه های خسته ات رو محکم گرفتن و می گن که ما هستیم ما پشتتیم. ما دل گرمیتیم.. با یه نسیم مطبوع که همیشه هست. و فقط تنها چیزی که هست اینه که می ترسی ...... می ترسی از اینکه نکنه آخر این رودخونه  که خیلی آروم به نظر می رسه یه آبشار مرتفع باشه !!!!! اون وقته که یه هویی دلت میریزه ... دیگه گلها رنگ و رو ندارن ...

 

آخه سیاوش جون قربوت برم تو میگی که باید پارو نزد وا داد باید دل رو به دریا داد .....

دل من اینقدر ترسوی که من نمی تونم حتی به رودخونه بدمش دریا که جای خود داره...

 

باز آب گرم باز هم هق هق گریه... آخه خدایا چقدر این بندتو لوس و نازک نارنجی آفریدی ؟؟؟

بازم نمی خوای کسی رو تو خوشی و خلوتت شریک کنی. شاید چون که می دونی این درخواست اونه .... خلوتت رو می خواد خالصانه و صادقانه جایی که هنوز هیچ کس بهش پا نذاشته. همون چیزی که فکر می کنی باید بمونه تا اون حال مقدس تو اون خلوت دست نیافتنی ت حقظ بشه ....

خیلی درخواست بزرگیه .... چه جوری بهت می نونه اعتماد کنه .... یعنی مردم خلوتشون رو اوون خلوت ترین جای خلوتشون رو... شریک میشن ؟ ... نمیدونم گیج شدم.

شاید اینقدر مهربونه که من نمی تونم بهش نه بگم. با چشمای مهربونش که وقتی اشکی شد می تونستم که خیلی کارها بکنم تا آروم بشه ولی فقط نگاه کردم . و بعدش به خودم بدو بیراه گفتم ....... دختر دیوونه این چه وضعه دلداری دادنه . اون برای تو هر کاری می کنه اون وقت تو ....

خیلی چیز ها از ذهنم گذشت ولی فقط سکوت بود بین ما سکوت مرگ آور چون می دونستم اگه هر کدوم این سکوت رو بشکنه حلقه های اشک هم باهاش پاره میشه ... نمی دونم چرا بغض کرده بودم . خوبه زیاد از آشناییمون نمی گذره .....

واسه همینه که می ترسم چون هنوز زیاد نمی گذره و اینه...  اگه بیشتر بگذره چی می شه؟

 واسه همینه که نمی تونم خوب بببینمش چون هر وقت هم که میام یه ذره ازش دور بشم تا ببینمش باز نزدیک می شم... نمی دونم چرا ولی به خاطر اینه که ا ون اینجوری میخواد.. مثل یه شیشه حساسه خیلی از حرفا رو می ترسم بهش بزنم.

 

یه چیزی رو خوب میدونم و اون اینه که قدرت روحی اون از من بیشتره .. و این خیلی بهش کمک می کنه که تو چالشهای احساسی زمین گیر نشه و غرور من تو حفظ ظاهر بیشتره که خودم رو داغون می کنه ولی باعث میشه که دیگران بگن چه ساده چه بی احساس چه ..... همش این حرفا رو میزنم به خودم و همش یادم میره تا میبینمش همه چیز تموم میشه همه اون شعارها بازم همون لبخند مهربون میاد تو صورتم ...

 

حتی وقتی که میام خاطراتم رو بنویسم همه اونها اسم اونه . گاهی دلم میخواد فرار کنم ولی بی تحرکم اصلا؛ قدرت ندارم. مثل زمانی می مونه که می خوای از خواب بیدار بشی نه خوابی و نه بیدار . نه میتونی پا شی نه عاقلانه است که دوباره بخوابی .....

یکی من و بیدار کنه . بهم بگه که کجام دارم خواب می بینم  یا بیدارم ....

آهای با شمام یکی بیاد من و تکون بده ....

چون دیگه کم کم دارم مسخ می شم.

 

این رو یک روزی نوشتم که هنوز مثل حالا تو این رودخونه پیش نرفته بودم !!!

 

 

بوی نرگس

کلافم ....... از این مغازه به اون مغازه..... از این گل فروشی به اون گل فروشی ......


-        آقا گل نرگس دارید ؟ 

-        نه خانم الان چه وقت گل نرگسه

-        من خودم دیدم تو دست این بچه هایی که سر چهار راه وای میستن ........

-        مگر اینکه اونجا پیدا کنی ..........

 

سر قرار ایستاده . می خوایم بریم فیلم اگه می تونی منو بگیر با بازی لئوناردو دی کاپریو . همون پسر خوشگله که آدم با دیدنش دلش ضعف می ره.


..........


بهم می گه چته اتفاقی افتاده؟ می گم نه....... خودم میدونم چون گل نرگس پیدا نکردم این حال و دارم.!!!!!!!!! خیلی مسخره است و لی امروز برام خیلی مهم بود که بوی نرگس رو بهش هدیه کنم. اصرار میکنه کلافه تر می شم. نمی خوام بهش بگم موضوع لوس میشه.


...........


فیلم مدتهاست که شروع شده . همه دارن می خندن . تمام صورتم خیس شده . حس می کنم که ازش فرسنگ ها دورم . خدا دوست شدن من  با این غریبه کار خودته ولی آیا درست بوده ؟؟؟. شاید اگه تو اون لحظه گرمای دستاشو حس می کردم باز پرت می شدم کنارش. گریه ام کم کم به هق هق تبدیل می شه به سختی جلوی خودم و می گیرم. بهم می گه حالت خوبه ؟ سردته؟ می گم خوبم .  مثل همیشه بهش جواب میدم.


...........


جلوی یه مغازه می ایسته با عجله و بدون اینکه چیزی به من بگه پیاده می شه. با تعجب نگاش می کنم.  زود بر می گرده. می گم خوب؟!؟!؟ . می گه هیچی . می گم چیزی می خواستی بخری می گه آره دیروز برادرم گفت سی دی سیاوش قمیشی اومده رفتم پرسیدم گفت سه هفته دیگه می رسه . می خواستم سورپریزت کنم تا از این حال در بیای. سرم بیشتر درد می گیره. میگه من نهایت سعیم رو کردم. همه اینها رو می دونم ولی اون نمی فهمه که درد من همین محبت زیادشه که حس می کنم داره خفم میکنه و هیچ جایی به من نمی ده. هیچ وقتی ندارم . به زور وقت می کنم فقط محبتهاشو قبول کنم.


..............


می خوام از این حال و هوا در بیایم. می گم دو تا موز با هم بخوریم ؟ فوری نگه می داره . نه جلو تر هم هست. آره الان می رم برات می خرم.  سه چهار تا موز خریده. اون دوتایی رو انتخاب می کنم که به هم چسبیدم از وسط نصفش می کنم . شروع می کنم به پوست کردن یکیش برای اونه. اولیش!!! .... انگار یه چیزی یادش اومده.  فوری دستش رو می کنه تو نایلون و یه مور برمیداره و از ته!!! موزش رو بهش تعارف می کنم . شروع به پوست کردن می کنه. دستم خشک شده. می گم:  نمیخوری ؟؟؟؟ هیچی نمی گه.  شونه هام رو میندازم بالا و با حرص یه گاز گنده به موز میزنم. طوری که از بزرگیش دارم خفه میشم. یه نگاهی میکنه و می گه من داشتم برای تو پوست می گرفتم. روم و می کنم به بیرون حس می کنم بغض کرده. خودم هم دارم خفه میشم نمیدونم از بغش گلومه یا از موز بزرگه تو دهنم. می گه من این رو نمی خورم این ماله تو اه.. یکی دیگه بر میداره. من میگم من نمی خورم. وباز یه گاز بزرگ....  تو دلم بهش می گم: عزیزم چه سخاوتمندانه محبت من رو پس زدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!! خیلی عصبانیم .


.................


قردا صبحه هنوز از دستش عصبانیم . بهم مهلت نمی ده خودم باشم.


.............


ساعت 9:30 شده . بهم زنگ میزنه. مثل هر روز نبود همیشه زودتر زنگ میزد . به محض اینکه می رسیدم شرکت سر ساعت 8:00 .  میگه چرا زنگ نزدی؟ میگم : همینطوری. میدونم حرصش در اومده با سردی قطع میکنیم. دوباره زنگ میزنه . میگه : میدونی چیه من فکر می کنم  که برات مردم ولی تو برای من تبم نکردی.


دنیا میریزه رو سرم. باز قطع میکنم. حالم داره به هم می خوره. زنگ میزنم بهش . می گم سلام خودم میدونم که این سلامم از صد تا یخ هم سرد تره. به زور حالم رو می پرسه سرده سرد. میگم کسی تا حالا بهت گفته که خیلی خودخواه و بی انصاف و از خود راضی تشریف داری . بی انصاف من که تمام زمانم مال توه یا خودت پیشمی یا پای تلفنیم یا پیغام می زنیم. من باید دیگه چیکار میکردم............ سرم دردم میکنه. دیگه یادم نمی یاد که چی میگم.  تو دلم میگه اگه تو قدر نمی دونی............. حیف اون بوی نرگس ..........................