-
من برگشتم
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1387 15:00
خدایا شکر بار ها و بارها که تونستم دوباره برگردم. آخه اسم سایت وبلاگم یادم رفته بود و اشتباهی می زدم !!!! دلم برای خوته خودم تنگ شده بود ولی وقتی فهمیدم که خونه قدیمیم هنوز هم پا بر جاست بی نهایت خوشحال شدم. این بهترین اتفاق اول هفتم بود....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 11:46
مثل خر تو گل موندم. طعم زندگی برام تلخه ..... محاسباتم همه اشتباه از آب در اومده... مهمتر از همه اینکه حرفایی که به عنوان یه دوست بهش زده بودی بر علیهت استفاده می کنه !!!! پس آدم به کی اعتماد کنه ؟؟؟؟؟ حالم مثل آدمهایی که افسردگی بعد از زایمان میگیرن.... من انتظارم خیلی بالاتر از از اینها بود.
-
دل ناگرانی ها
دوشنبه 10 مردادماه سال 1384 16:44
نزدیکه عروسیته حدودا؛ دو ماه دیگه مونده... داری میدویی. آرایشگاه ببین. لباس ببین.. دنبال عکاسی برو... یه دنیا لذت داره.. با آرامش کارهات رو میکنی ... و بعضی وقتها هم غرق میشی تو لذت انجام دادنش. بعد از بیرون اومدن از هر کدوم از اتلیه ها دلت می خواد محکم بغلش کنی و لباتو رو لباش فشار بدی... ولی حیف که اینجا ایرانه !...
-
من
سهشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1384 12:47
وقتی که اینطوری میشم تا چند روز خوب نمی شه و من رو بد جور کلافه میکنه ، مثل این می مونه بخوای یه قسمت از خودت رو دوباره از نو بسازی. فکر میکنم که تفاوت مهم زن و مرد هم در همین باشه نه به قول عام شکل ظاهرشون. یه زن وقتی ازدواج می کنه می خواد که " ما" بشه. ولی یه مرد سعی می کنه که هویت اصلی خودش رو به همون شکلی که بود...
-
بازم رو زمینی !
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1384 09:29
فکر میکنی تو آسمون هایی... داری اون بالاها بال بال میزنی و از نسیمی که ملایم به صورتت می خوره لذت میبری که... یه هویی پرت می شی رو زمین... احمق هنوز رو زمینی.. آسمونی وجود نداره... اینم باد پنکه است که داره بهت میخوره. جه فایده چند وقت که بگذره باز همه چیز یادت میره و دلت برای اون بالاها تنگ میشه.. خودتو سبک میکنی تا...
-
خدا رو شکر.
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 09:19
وب لاگ قدیمی مو می خوندم... چقدر خوشحالم که زمان گذشته و زمان حال رسیده. الان برام همه چیز تو خوشی و نعمته... و خدا رو بارها بارها به خاطر نعمتش شکر میکنم. و باز هم فکر میکنم تمام کارهای خدا حکمتی داره. و خوشحالم. می دونم که هر راهی که آدم انتخاب می کنه صرفا" درستترین کار و راه نیست ولی همیشه آدم باید بدونه که اون راه...
-
هنوزم برام عجیبه...
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1384 15:44
خیلی عجیبه ... هر وقت می رفتیم اون خونه خارج از تهران که پدرم ساخته بود، احساس خوبی نداشتم. خسته و بی حوصله می شدم. ولی این بار با حضور اون حس خوب و خوش آیندی داشتم. و از بودن در اونجا لذت می بردم. حس اعتماد به نفسی که اون داره نا خداگاه به من آرامش خیلی مطبوعی میده... که امیدوارم خدا هیچ وقت ازمون نگیره. برام خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1384 13:59
مهم نیست که لباش چه شکلیه.... مهم اینه که حرفایی که از توش در می یاد چقدر گرم و دلچسبه !!!
-
آینه شمعدون
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1383 15:26
خدای من........... وای......... چقدر زمان گذشته..... چقدر همه چیز فرق کرده..... چقدر احساسات گوناگونی رو پشت سر گذاشتم... و ... چقدر الان راضیم. کلی کاغذ پاره دارم که رو هر کدومشون یه چیزی نوشتم. ولی اونی رو که پشت فالم نوشتم رو هنوز دارم... فالم اولش با این جمله شروع میشه.. حلقه ازدواج داری ... آینه شمعدون ... به...
-
زندگی ....
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 12:16
گاهی اوقات یه چیز هایی پیش می یاد که پر میشم از حرف.. پر میشم از کلمه ... ولی وقتی که چند دقیقه میگذره تمام اون کلمه ها مثل نوشته روی یخ آب میشن ... دیگه هیچ چیز یادم نمی یاد... من مثل سهراب نیستم که تمام کلمااتش اینقدر قشنگ و پر معنی باشه که با یه جمله اش بشه یه عمر زندگی کرد... تا شقایق هست زبندگی باید کرد. توی...
-
دوستت داره !!!
شنبه 28 آذرماه سال 1383 16:34
عجیبه... روز شنبه و بیکاری.... واقعا" عجیبه .. نمیدونم که چه اتفاقی افتاده .... ولی خوب خدا رو شکر که الان بیکارم . مال خودمم... و میتونم غرق شم تو لذت دوست داشته شدن.. میدونی حق با اون زن فالگیره است ... می خوامش .. دوستش دارم .... ولی گاهی از اوقات به طور وحشتناکی می ترسم.. شاید از آینده نا معلوم ... از اینکه اینهمه...
-
بازگشت
یکشنبه 10 آبانماه سال 1383 10:49
دو روز گذشته ، ناراحته... نمیدونی چرا. میگه دوستش همش بهش زنگ می زنه و خیلی ناراحته که قالش گذاشته و نرفته آلمان.هیچی نمیگی.. باز موبایل زنگ میزنه و باز هم همون بهانه : آقا جان نمیتونم از اداره مرخصی بگیرم. سه تا کار مهم دارم که باید انجام بشه. باز صورتش می ره تو هم تو باز نگاش مینی. حال و روزت بهتره .چند روز از اون...
-
زندگی
شنبه 9 آبانماه سال 1383 14:55
زندگی طرح نامفهومی پیچیده در حریر غبار، که گاه در طرح زمان فشرده شده است. و آنان را که لحظه ای شک ورزند ، در چنگالهای قدرتمند خود در هم می کوبد و نابود می کند. گاه هولناک و وهم آور و گاه مهیج و نشاط آور . حیران ایستاده ام و به امواج پر خروش آن می نگرم بدون آنکه بدانم خود نیز در این جریان آلوده ام!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 آبانماه سال 1383 16:01
با هزار ذوق و شوق زنگ زدی و بعد از اینکه کلی قربون صدقش رفتی و بهش گفتی که براش یه صبحونه عاشقانه چیدی ...... داری برای پنجشنبه هفته بعد برنامه ریزی می کنی که بهت میگه: من نیستم مگه نمیدونی ؟!؟ وقتی که ازش میپرسی که کجائی میگه: من آلمانم مگه تو نمی دونی؟!؟........ و اون لحظه تو با تمام وجودت وا میری... انگار که از یه...
-
تقصیر هیچ کس نیست ... لعنت به خودم!
شنبه 28 شهریورماه سال 1383 15:51
بازم حماقت. دارم چوب اعتماد بیش از حدم رو می خورم. کی گفته که به مردم میشه اعتماد کرد به زنش نمیشه وای به مردش! فقط از این میسوزی که فکر می کردی اینبار فرق داره. این با همه اونهایی که می شناخی فرق داره! هر بار فرق داره... همه با همه فرق دارند ولی وقتی به آخرش میرسی میبینی که هیچ کی با هیچ کس دیگه فرق نداره! لعنت به...
-
خواستگاری !!!
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1383 11:03
اومدن .... سر ساعت 7:30 مثل همیشه سر وقت!!! با یه سبد بزرگ گل که گلهای سرخ و لیلیوم سفید که از توش به روی پایه بلنده فرفوژه ریخته شده بود.... با تعارف نشستن . بعد یه سکوت یه دقیقه ای...... که با شربتهای سرخ رنگ شاتوت ، به پایان رسید. کار به حال و احوال و حال برو بچه ها و ... و بعد شروع صحبت ها که بیشتر از طرف پدر...
-
وقتی که منتظری تا ببینی طرفت چقدر شناختتت ....
شنبه 14 شهریورماه سال 1383 15:58
بهم میگه : چرا اینقدر حساسیت نشون میدی؟ خوب بره همه آرزوشونه که برن مسافرت خارج. بهم میگه : میترسی اونجا چشم آبی ها دل و دینشو ببرن؟ بهم میگه : خوب میره بر میگرده مگه می خواد پناهنده بشه که اینقدر نگرانی؟ بهم میگه : البته ما آخرش هم نفهمیدیم که نگرانی شما از چیه؟ البته اگر فضولی نباشه ها! (که میدونم هست.) بهش میگم: نه...
-
نگاهی به گذشته نه چندان دور!!!
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1383 16:48
...... به کاغذ لوله شده ای که کاغذ دورش هم باز شده نگاه می کنم. و با لبخند بازش میکنم. انگار خودم ایطرفش میبینم ..... توی گوشی............ و هر بار هم که نگاه میکنم گوشم رو محکم می چسبونم به اون عکس تا ببینم چی می گم توی گوشی که این پسره با اون کلاه کپ روی سرش اینجوری می خنده !!! اولش صورتش عادیه و داره خوب گوش می ده...
-
حکمت خدا
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 17:22
خیلی وقته که چیزی ننوشته ام اینقدر که نمی دونم که خیلی وقت هست که گذشته یا نه... ولی هر حرفی که تو صفحه وب می یاد یه رنگ و رویی دیگر را میگیره. انگار همه ، اون اعماق همدیگر رو می بینن اون ناگفته ها رو. شاید هم، نه مسلما" به خاطر همینه که نوشتن اینقدر جذابه و یه هنر به حساب می یاد. تیر ماه بود که یک سال تموم به سالهای...
-
دختر طلائی
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1383 11:12
دختر طلائی پا به جنگل زندگی گذاشت. اینقدر بزرگ شده بود که بتونه پا به جنگل زندگی بذاره. هوای اونروز مثل همیشه بود ،آرومه آروم. دخترک رفت و رفت. از رود ها و تپه ها گذشت. زمانی رسید که تعداد رودها بیشتر شد. بعضی ها جوی و بعضی رود خروشان بودند. بعضی سطحی و غران و بعضی عمیق و آرام. هر کدام از رودها از اون دعوت می کردند تا...
-
عشق و ازدواج
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1383 10:32
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟" استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟" و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه...
-
زمونهء ما
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1383 12:10
یلان قصه مادر بزرگ خوابیدند و خواب نان و شراب و زن و هوس دیدند پدربزرگ همیشه از عشق و خون می گفت و این جماعت نامرد از آب ترسیدند و بوی گند ریا جا نماز را پر کرد و قبله ها همه رو به سراب چرخیدند حیا به سادگی از چشم پاک حوا رفت و نسل آدم و حوا به نطفه گندیدند خدا کند که تو بیایی که عشق برگردد که عاشقان همه در ابتذال...
-
یه حس خوش رنگ!
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1383 13:38
درست 6 ماه تموم بود که از آشنایی ما می گذشت. بهم گفته بود که می خواد یه چیزی بگه و می دونستم که می خواد چی بگه. می خواستم باهاش صحبت کنم . مسئله رو باز ترش کنم. دیگه کار از گوشه کنایه زدن گذشته بود. رفتیم گشتیم. بعد هم گفت که شام بریم بیرون خوب من هم همین انتظار رو داشتم. خیلی گشنم بود. تند تند غذام و خوردم. ساکت بود...
-
درد و دل
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1383 11:54
بازم خسته ام چرا؟ خودم هم نمی دونم.بعضی وقت ها یه چیز های ساده به قدری بهم بر میخوره که نگو و نپرس!!!!!!!!!!! خیلی وقته که چیزی ننوشتم و لی بعد از مدتی دیدم که دوست دارم که بنویسم و دوستام و داشته باشم. دوست دارم اونچیزی که حس میکنم رو روی صفحه بیارمو دوستای رنگارنگم دخترو پسرو زن و مرد از هر سن و سال با هر مرام و...
-
روسریم یه بوی عطر نا آشنا رو می ده ... نمیدونم بوی عطر منه یا او
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 09:44
ـ تو عروس گل خودمونی . خوشم اومد. یه زمانی آرزو داشتم که این حرفو بشنوم !ولی حالا برام عادی بود. خانمه خیلی ساده و بی ریا بود. با یه لبخند همیشگی که تو صورتش جا خوش کرده بود. چشمم افتاد به ماه . روز اول ماه با اون هلال باریکش. گفتم نگات کنم. خانمه خیلی تیز بود گفت چیه تو اول ماه می خوای به صورت ماهش نگاه کنی. خندم...
-
عشق از نگاه دیگران
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 12:23
عشق از دید جاج آقا : استغفرالله باز از این حرفای بی ناموســی زدی ؟! (جمله عاشقانه : خداوند همه جوانان رو به راه راست هدایت کنه ) عشق از دید یک ریاضیدان : عشق یعنی دوست داشتن بدون فرمـــول ! ( جمله عاشقانه : آه عزیزم به اندازه سطح زیر منحنی دوستت دارم ) عشق از دید رحیم گوشکوب بقال سر کوچه : والا زمان ما عشق مشق نبود...
-
آرامش
یکشنبه 24 اسفندماه سال 1382 15:33
بهم میگه حتی روز اول هم همچین احساسی داشتم. احساس می کردم که باید مواظبت باشم. بهش میکم وبلاگم و خوندی. میگه نه مگه چیزی نوشتی ؟ میگه بهم اعتماد کن. نمیدونه که خیلی وقته که بهش اعتماد کردم .همینکه باهاش حرف میزنم. راه میرم. اینقدر برام عزیزه که تمام وقتم و فکرم مال اونه.......... این خودش آخره اعتماده. و تا حالا هم از...
-
آینه بخت
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1382 12:19
چقدر زمان زود میگذره............. الان ۵ ماه تمومه که میشناسمش . تو این ۵ ماه زندگی من و از این رو به اون رو کرده. با قدرتش با استحکامش ِ حتی با غرورش که بعضی وقتها خیلی دوست دارم! .......... روز اول حس میکردم که انگار دستاشو گذاشته رو شونه هام و همش ازم حمایت می کنه. الان هم همون حس رو دارو فقط چز اینکه گاهی دستاش...
-
مست و هوشیار
دوشنبه 24 آذرماه سال 1382 13:11
مست و هوشیار محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی گفت جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم گفت والی از کجا در خانه خمار نیست گفت تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 13:33
... در اوج اینکه فکر می کنی خیلی تنهایی می بینی که همون زمان همون لحظه یکی داشته بهت فکر میکرده یکی که هنوزم شک داری که راست می گه یا نه هست یا نیست. اگه هست پس چرا تو هنوز اینطوری هستی و اگه نیست پس چرا اینهمه از خودش نشون به جا می ذاره. دست به هر چی می زنم یه نشونی از اون رو داره. انگار موبایلم و به اسم اون زدند آخه...