روسریم یه بوی عطر نا آشنا رو می ده ... نمیدونم بوی عطر منه یا او

ـ تو عروس گل خودمونی .

خوشم اومد. یه زمانی آرزو داشتم که این حرفو بشنوم !ولی حالا برام عادی بود.
خانمه خیلی ساده و بی ریا بود. با یه لبخند همیشگی که تو صورتش جا خوش کرده بود. چشمم افتاد به ماه . روز اول ماه با اون هلال باریکش. گفتم نگات کنم. خانمه خیلی تیز بود گفت چیه تو اول ماه می خوای به صورت ماهش نگاه کنی. خندم گرفت و خجالت کشیدم........... مچم و بد جوری باز کرده بود!
اون هاج و واج مونده بود. که این کار ها یعنی چی . ولی من و اون خانمه همش می خندیدیم و اون سر به سر من می ذاشت!
.
.
.
.
.
یه جورایی بدون اینکه حتی بتونم مقاومتی نشون بدم داره تو تمام وجودم حل میشه. عقلم میگه اشکالی نداره ولی احساسم دلش میخواد تا کمی بتونه نگاش کنه. دلش ضعف بره دیوونه بشه............. اون باز مثل همیشه است. همونطور که همیشه بود . اینقدر نزدیک که گاهی حس می کنم تو دنیای واقعی هم نفسهامون به هم گره می خوره!
خوب که نگاه میکنم میبینم که نه اون باز با همون آرامش همشگیش پشت رل نشسته و لباشم یه ذره جمع کرده بدون اینکه حتی به من خیلی نزدیک باشه!!! حالا دیگه خوب می دونم وقتی که لباشو اینجوری جمع می کنه یعنی که خیلی عاشقتم. .................
باز بهم نزدیکه خیلی نزدیک...............



روسریم یه بوی عطر نا آشنا رو می ده ...... نمیدونم بوی عطر منه یا اون.................





میگه تمام سعیم رو می کنم تا خوشبختت کنم............. نگاش میکنم عمیق عمیق. میدونم راست میگه. اینقدر دوستم داره که اینکارو بکنه . ولی آیا همینجوری می مونه؟ میگه باید به هم کمک کنیم تا همیشه هینجوری همدیگر و دوست داشته باشیم. ولی اگه من دوستش داشتم و اون یادش رفت که یه زمانی عاشق بوده چی؟ مثل بابام که میدونم گاهی هنوزم وقتی مامانم و میبینه دلش ضعف میره و گاهی هم یادش میره که عاشق بوده........ اونم از نوع خفنش!!!!!!!!!!!!!!
زندگی ریسکه میدونم. وقتی به اینجای افکارم میرسم دلم می خواد هر چی ابره از بالای سرم فوت کنم تا برن.... دلم می خواد تو فکرای خوب  تو رویای صندلی ننویی  و شومینه کنار دیوار گرمای تن عزیزم محو بشم.
می دونم اینقدر محکمه که هر چقدر هم بهش تکیه کنم بازم محکم و استوار ایستاده ولی دلم نمی خواد که خیلی بهش تکیه کنم. فقط یه ذره . گاهی با خودم فکر میکنم مرد خوب اونه که به همسرش کمک کنه تا به بهترین نحو بتونه روی پای خودش وایسه نه اینکه اینقدر طرفش رو به خودش وابسته کنه تا اگه خدای نکرده یه اتفاقی براش افتاد. همسرش مثل یه نهال نازک خم شه بیفته زمین!!!!!!!!!!  دلم میلرزه که به اینجا می رسم! چه اتفاقی مییفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد به خودم نهیب می زنم که آینده رو فقط خدا میدونه. تو هم خیلی زرنگی مواظب خودت باش و با جریان حوادث بالا و پایین برو تا حداقل زخمی نشی!

خوبیش اینه که باهاش آروم میشم . آرومه آروم. و اینقدر درکش بالاست که راجع به هر حسی و هر چیزی می تونم باهاش صحبت کنم بدون اینکه جبهه بگیره یا قضیه رو از دیدگاه خودش ببینه. مثل دیروز که با خودش راجع به خودش صحبت کردم . و اون هم گوش کرد و اصرار کرد که حتما راجع بهش از همسایه ها و دوستانشون تحقیق کنم!!!

وقتی به اینجا میرسم فقط می تونم یه چیز بخوام : خدا کمکم کنه!