حکمت خدا

 خیلی وقته که چیزی ننوشته ام اینقدر که نمی دونم که خیلی وقت هست که گذشته یا نه...

ولی هر حرفی که تو صفحه وب می یاد یه رنگ و رویی دیگر را میگیره. انگار همه ، اون اعماق همدیگر رو می بینن اون ناگفته ها رو. شاید هم، نه مسلما" به خاطر همینه که نوشتن اینقدر جذابه و یه هنر به حساب می یاد.

تیر ماه بود که یک سال تموم به سالهای عمرم اضافه شد و بزرگتر شدم . دیگه فکر می کنم رسیدم و دیگه کال نیستم!!!


بعد یه روز قرار گذاشتیم که مامانم بالاخره با کسی که من برای زندگی انتخابش کردم آشنا بشه. خلاصه با هم رفتیم یه جای خوب و رمانتیک و عاشقانه. پر از گل و گیاه و چراغهای رنگی با یه نسیم ملایم و یه هوای خوب. من که خیلی دوست داشتم فکر می کنم که بهتر و مناسب تر از اونجا وجود نداشت. چون مهمون سفارشی بودیم خیلی ما رو تحویل گرفتن و اصلا" اجازه نمی دادند که فکر کنیم که چی می خواهیم. همه آماده بودند تا وسائل مورد نیاز ما رو فراهم کنند. و او که از همیشه خوشگل تر شده بود و با یه تیپ سرمه ای و لپهای گل انداخته که نمی دونم از هیجان آشنایی بود یا از  نگرانی دیر کردن. با یه دسته گل رز سرخی که دم در به مامانم داده بود و به طور فوق العاده و رمانتیکی تزئین شده بود.

شام کشیدیم و خوردیم بعد دسر و ...... و بعد سر صحبتشون با هم باز شد. که خوب ما منتظریم که شما شروع به صحبت کنید....


آروم آروم بودم به نشستن در کنارش افتخار می کردم. پسر خوش قیافه و خوش هیکل و با شخصیتی که بد جوری تو دلم جا باز کرده .  خوب میدونستم که از دست دادنش بد جوری داغونم می کنه. ولی باز هم آروم بودم آروم آروم.


اومدیم تو ماشین من جلو نشستم من نگاهش می کردم و اونها باز هم با هم صحبت می کردن. هیچ وقت فکر نمی کردم که یکی پیدا بشه که اینجوری من و دوست داشته باشه که از اولین لحظه ای که باهاش آشنا بشم دستای گرمش رو دور شونه هام احساس کنم. یکی که میدونی هر وقت و راجع به هر چیزی که بهش احتیاج داشته باشی هست همیشه پشتت هست. یکی که لازم نیست بهش بگی چی کار کنه تا تو رو خوشحال کنه یا چی کار نکنه. یکی  که خودت براش میشی یکی یه دونه دلش و میدونه که برای تو هم یه دونه است که حاضری برای صداقت و پاکی و بکریش خیلی کار ها بکنی.

وقتی اومدیم مامان گفت که پسر خوبیه و اون هم گفت تازه فهمیدم که چرا مریم بانو اینقدر گوگولیه چون مامانش خیلی گوگولیه! خدا رو شکر همدیگر رو پسندیند. البته من میدونستم که اون عاشق مامانم میشه چون خوب مامانم رو میشناسم و میدونستم که مامانم هم از همچین آدمی با چنین مشخصاتی بدش نمی یاد. ولی اینکه اینقدر از هم خوششون بیاد رو فکر نمیکردم. حالا روند کار به نظر بهتر می یاد . حالا راحت تر میتونن با هم صحبت کنند. و خوب این خیلی به نفع منه.


از اون روز به بعد رابطه مون خوب بود بهتر شد و اون مهربون بود شد مهربون تر.

خدا رو به خاطر تمام حکمتش شکر می کنم. و به خاطر تمام لطفی که به من داشته و داره و نا خداگاه دوستی رو به یاد می یارم که همیشه به من می گفت که از حکمت خدا غافل نشو و من همش ناله می کردم. حق داشت راست می گفت. امیدوارم که هیچ وقت این لطفش رو از من دریغ نکنه.!