تقصیر هیچ کس نیست ... لعنت به خودم!

 بازم حماقت. دارم چوب اعتماد بیش از حدم رو می خورم. کی گفته که به مردم میشه اعتماد کرد به زنش نمیشه وای به مردش! فقط از این میسوزی که فکر می کردی اینبار فرق داره. این با همه اونهایی که می شناخی فرق داره!

هر بار فرق داره... همه با همه فرق دارند ولی وقتی به آخرش میرسی میبینی که هیچ کی با هیچ کس دیگه فرق نداره!


 

لعنت به این زندگی...

 

باز میفتی رو خلا. انگار زیرت خالی شده...  ته دلت میلرزه ... یه بغض آشنا می یاد تو گلوت ... و اون وقتی که حس میکنی داری خفه میشی چند گلوله درشت اشک از تو چشات میریزه بیرون ... بعد همه جا رو که تار شده بود بهتر میبینی!!!! بازم میبینی که همون جای لعنتی که بودی نشستی ... و هیچ چیز تغییر نکرده... یکی اومده لهت کرده و ازت گذشته ..... بعد می خواد که پاشی و براش دست تکون بدی....

 

لعنت به من که اینقدر زود باورم.تا یکی میگه دوست دارم زود باور می کنم. آره تقصیر هیچکس نیست... لعنت به منی که زود باورم.

 

 بازم گول می خوری. بازم دروغ می شنوی و باور می کنی....   مثل همیشه که دلت می خواد اینبار دیگه راست باشه... آخه تو که دروغ نمی گی. اگر هم حرفی می زنی تا آخرش پاش وای میایستی. الکی شعار نمی دی! بعد با اینکه میدونی که همه مثل تو نیستند بازم دلت می خواد فکر کنی که همه مثل توان.......

 

 

بعد واسه اینکه آروم شی به خودت میگی خوب حتما" حکمتی داشته . اینو یه دوست بهت یاد داده .. یه دوستی که تا دچار مشکل میشی میره مسجد صاحب الزمان برات دعا میکنه . بعد بهت میگه : حکمتش رو بعدن می فهمی!!!!

ولی میدونی که دلت اینقدر سوخته که با این چیز ها آروم نشه.... تا کی منتظره حکمت خدا باشی... حکمت مرگم بعدا" میفهمی... وقتی عمرت تموم شد....

 

بازم تو دلت لعنت میفرستی.... بازم از چشات بارون می یاد..... بازم دلت میسوزه ..... بازم دندوناتو محکم بهم فشار میدی ... بازم گلوت داره خفت می کنه ..... ولی دیگه به هیچکس اجازه نمی دی که بازم گولت بزنه!!!!

 

 

خواستگاری !!!

اومدن .... سر ساعت 7:30 مثل همیشه سر وقت!!!

با یه سبد بزرگ گل که گلهای سرخ و لیلیوم سفید که از توش به روی پایه بلنده فرفوژه ریخته شده بود.... 

با تعارف نشستن . بعد یه سکوت یه دقیقه ای...... که با شربتهای سرخ رنگ شاتوت ، به پایان رسید. کار به حال و احوال و حال برو بچه ها و ... و بعد شروع صحبت ها که بیشتر از طرف پدر داماد بود. و حرفهایی که گاهی اوقات ما رو به شدت می خندوند.  بعد حرف به کارو محل  کارو داستانهای اون کشیده شد. و بعد به پرنده و حیوونات و پدر و مادر و ... ساعت نزدیک 10:30 بود که عزم رفتن کردن. و تازه صحبت گل انداخت...!

بعد داشتن راحع به پسرشون و خودشون و خانوادشون طرز تفکرشون.. چرا اسم پسرشون عوض شده ... و تعریف کردن کلی داستان می گذروندن. من هم گاهی به گوش کردن گاهی به خندیدن و تمام مدت نشستن!

طفلی خواهرم تمام زحمات افتاده بود روی دوش اون!!! و تمام پذیرائی ها رو اون انجام می داد. و تمام کارها رو. خوب از آخرش راضی تر از اولش بودم . مهم نبود که چقدر طول بکشه!!!!

موقع رفتن مادرش بغلم کرد و کلی قربون صدقه رفت و من نمیدونم چرا خجالت کشیدم!  آقای داماد هم خداحافظی کرد و رفتن.
وقتی که رفتن تازه همه متوجه شدن که ساعت 11:30 شده.... و همه گرسنه بودند.

 

خلاصه که اومدن و رفتن و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و همینطور هم اضطراب های یک هفته ای من و امیر!

وقتی که منتظری تا ببینی طرفت چقدر شناختتت ....

بهم میگه : چرا اینقدر حساسیت نشون میدی؟ خوب بره همه آرزوشونه که برن مسافرت خارج.

بهم میگه : میترسی اونجا چشم آبی ها دل و دینشو ببرن؟

بهم میگه : خوب میره بر میگرده مگه می خواد پناهنده بشه که اینقدر نگرانی؟

بهم میگه : البته ما آخرش هم نفهمیدیم که نگرانی شما از چیه؟ البته اگر فضولی نباشه ها! (که میدونم هست.)

 

بهش میگم: نه اصلا نمی ترسم از این چیز ها . اگر می خواد که با یه نظر بره دنبال چشم رنگی های مو بور بهتره که از همین الان بره . میدونم که نمیخواد بره که که بمونه بر میگرده ولی من چی؟؟؟؟ مگه نمیگه که دوستم داره پس چی؟ اون برای خودش بره بگرده من برای خودم؟!!!!؟

بهش میگم: خوب اگر که باور داره که شریک زندگیشم پس چرا میخواد با سهم خودش از زندگی ، بره سفر؟

بهش میگم: خوب اگر یکی ادعا میکنه که یکی رو اینقدر دوست داره خوب پاش وایمیسته . ثابت میکنه. هیچ وقت راضی نمیشه که طرفش ناراحت بشه. میشه؟

میگم باور کن من سعی خودم رو کردم. کلی با خودم کلنجار رفتم که راضی بشم که بره . ولی نشد. تا جائی که هر شب کارم شد گریه .آخرش هم کارم به سرم کشید.

 می گم باور کن هنوزم که به این موضوع فکر میکنم ناخود آگاه  پاهام میلرزه.

ولی خوب حالا بهترم چون اتمام حجتم رو باهاش کردم . نمی خواهم که من جلوشو بگیرم که نره .نه... اون برام ارزش نداره . بهش گفتم که اصلا" راضی نیستم که بری ولی من جلوت نمی گیرم.ولی اگر بالاخره تصمیم گرفتی که بری نمی خوام هیچوقت هیچ چیزی از اونجا برام تعریف کنی . و نمی خوام که هیچ چیزی برام بیاری .

با خودم فکر میکنم اگه یکی میخواد تنهایی تفریح کنه پس بهتره که هیچ یادی هم از طرفش نباشه! بهتره که یه مدتی من رو فراموش کنه! خودم خوب میدونم که اگه بره چه فاصله عمیقی بین ما می ا فته می دونم که هیچوقت تو قلبم نمی بخشمش. می دونم که بدجوری ضربه میخورم . می دونم که تمام حرفاش زیر سوال می ره. میدونم که دیگه بهش اعتماد نمی کنم. بخاطر همین هم نمی خوام بره و از صمیم قلب هم دعا میکنم که اگر هم تصمیمش برای رفتن جدیه بهش ویزا ندن. چون من واقعا" دق میکنم. راحت بدستش نیاوردم که بخوام راحت هم از دستش بدم.

میگه من و خوب میشناسه. نمیدونم واقعا" من و میشناسه؟؟؟  اگر من و میشناسه باید بدونه که دارم زجر میکشم. و باز هم هیچ چیز نمی گه. هیچ چی. نه می گه که تصمیم داره بره ، نه میگه که نمی خواد بره.

..... و من باز هم خیلی وقتها راجع به این موضوع فکر می کنم. وباز هم حالم بد می شه... مثل حالا!