.... اصلا نفهمیدم چی شد ....

- می خوام بیام ببینمت.
- مگه من دیدنیم؟
- پس شنیدنی هستی؟ -
- آره...

روز بعد باز هم گفت .گفت می خوام بیام اون ورا  گل سفارش بدم. گفت بالاخره چی باید همدیگرو ببینیم دیگه . گفتم : باشه

اومد. با همون ماشین سیاه که عکسشو تو برفای سفید برام فرستاده بود.

به قول خودش اصلا به نظرم زشت نیومد. خیلی مردوونه با یه قدو هیکل خیلی خوب.
از خودم تعجب می کردم . نه هیجان داشتم نه اضطراب داشتم . راستش نه تا حالا از این کارا کررده بودم. اما هیچ حس بدی نداشتم هر چند که حس خوبی هم نداشتم. خنثی بودم خنثی خنثی

...............

همه چی یهویی پیش اومد . به خودم که اومدم دیدم که باهاش برای چندمین بار رفتم بیرون و  همون حس آرامش همیشگی که با اون داشتم دوباره اومده سراغم.
یه لحظه ازم جدا شد تا ببینه که چرا ماشینش همینطور بوق می زنه. داشتم از دور نگاش می کردم  که باز هم یاد معبودم افتادم نا خود آگاه گفتم خدایا اگر قراره که کوچکترین صدمه عاطفی به من بخوره از همین الان این جریان رو  کاتش کن. نمی دونم اون موقع sms خدا فعال بود و پیغام منو گرفت یا نه... ولی امیدوارم که فعال بوده باشه.

امروز کافی شاپ فردا کنسرت  پس فردا باشگاه سوارکاری و بیلیارد ...
خدا به دادم برسه .
نمی دونم باز که کارم درسته یا نه باز هم همون سر در گمی همیشگی . بازم دلم می خواد که زود آینده معلوم بشه تا من آخرش رو ببینم اگر که آخرش با زجر و گریه و زاری می خواد تموم بشه  زودی به خدا بگم « نه آقا جون ما اهلش نیستیم » و شاید هم با لحن طلب کارانه آخرش اضافه کنم « خوب خودت من و اینجوری ساختی من طاقت ندارم وقتی می خواستی گل من و بگیری فکر می کنم که از گل های نازک نارنجی استفاده کردی حالا هم باید هوام و داشته باشی آخه من که کسی رو ندارم به جز تو!!!»

و باز هم دلت و بزنی به دریا. به قول سیاوش که میگه:  باید پارو نزد وا داد   باید دل رو به دریا داد
خودش می برتت هر جا دلش خواست                       به هر جا برد بدون ساحل همون جاست
به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی...