هنوزم برام عجیبه...

خیلی عجیبه ...

 

هر وقت می رفتیم اون خونه خارج از تهران که پدرم ساخته بود، احساس خوبی نداشتم. خسته و بی حوصله می شدم. ولی این بار با حضور  اون حس خوب و خوش آیندی داشتم. و از بودن در اونجا لذت می بردم.

حس اعتماد به نفسی که اون داره نا خداگاه به من آرامش خیلی مطبوعی میده... که امیدوارم خدا هیچ وقت ازمون نگیره.

برام خیلی عجیبه و باورش مشکل... یه لحظه به خودم اومدم دیدم که اصلا به چشم همسر بهش نگاه نمیکنم. یعنی نمیتونم نگاه کنم. بیشتر به چشم یه دوست صمیمی نگاش می کنم. و باز هم غرق لذت می شدم.

 

خیلی خوبه و واقعا خدا رو به خاطرش شکر می کنم.