زندگی

زندگی طرح نامفهومی پیچیده در حریر غبار، که گاه در طرح زمان فشرده شده است. و آنان را که لحظه ای شک ورزند ، در چنگالهای قدرتمند خود در هم می کوبد و نابود می کند. گاه هولناک و وهم آور و گاه مهیج و نشاط آور . حیران ایستاده ام و به امواج پر خروش آن می نگرم  بدون آنکه بدانم خود نیز در این جریان آلوده ام!

 با هزار ذوق و شوق زنگ زدی و بعد از اینکه کلی قربون صدقش رفتی و بهش گفتی که براش یه صبحونه عاشقانه چیدی ...... داری برای پنجشنبه هفته بعد برنامه ریزی می کنی که بهت میگه: من نیستم مگه نمیدونی ؟!؟ وقتی که ازش میپرسی که کجائی میگه: من آلمانم مگه تو نمی دونی؟!؟........ و اون لحظه تو با تمام وجودت وا میری... انگار که از یه مصیبتی می ترسیدی و سرت اومده. اینقدر بغض میکنی که نمیتونی نفس بکشی. بعد با یه خداحافظی سرد گوشی رو قطع میکنی.

گیج میشی با خودت فکر می کنی که شاید شوخی بوده...  شاید هم .. ولی وقتی اشکای داغت میریزن رو صورتت میفهمی که نه اصلا هم شوخی نبوده. جدی جدی انتظار داشته که تو بدونی که اون تو سرش چی میگذره و انتظار داشته که بازم تو همه چیز رو قبول کرده باشی بدون اینکه اون چیزی گفته باشه .

 بعد برات مینویسه که : "حالا فهمیدی چرا روز خواستگاری اونقدر حالم بد بود."

تو هم با کلی کلنجار رفتن با خودت ، می نویسی : " لازم نبود دروغ بگی. اگه از اول مگفتی که من رو به هیج جات هم حساب نمی کنی راحت تر قبول میکردم." و میدونی که داری راست میگی... اگه از اول می گفت که باید بره و نظرت براش مهم نیست راحت تر قبول میکردی.

فرداش سرت درد میکنه بد جوری تو فکری.. اون نمی یاد که ببینتت . تو هم نمیخوای ببینیش.

روز بعد حالت خیلی بده حس میکنی که بهت خیانت شده. اون ناراحته و ناراحتیش اصلا" برات مهم نیست. اینقدر سرخوده و دلشکسته ای که حواست به هیچ چیز نیست انگار بهت توهین شده.

روز بعد فقط سرت درد میکنه انگار که بی حس شده. هزار جور به خودت بدو بیراه میگی که بیا اینم اونی که اینقدر سنگشو به سینه میزدی و فکر میکردی که با همه مردا فرق داره. می گی چه بخوای چه نخوای مییام دنبالت.

همون روز میبینیش با قیافه درهم . هیچ حرفی نمیزنی فقط میخوای که ببرتت خونه. وقتی میرسی ازش تشکر می کنی که رسوندت. و پیاده میشی. و یه کم میری جلو.  بوته ها نمیذترن ببینی که رفته یا نه. هی وای میایستی. وای میستی. وای میستی....... . انگار پاهات فرمان حرکت رو از مغزت نمی گیرن. میری دور میزنی و از پشت میبینی که سرش رو فرمون و هنوز هم ایستاده.  دلت میسوزه. میری جلو درو باز میکنی. یهویی میپره. نگاش میکنی. بهش میگی حالت خوبه؟ میگه بیا بالا. سوار میشی و اون راه میافته. یه جا وایمستید. بعد میگه. گیر کرده چاره ای نداشته. میگه یهویی دیده که اینجوری شده. میگه فکر میکرده که میدونی و قبول کردی. میگه اصلا" دوست نداره بره. انگار داره میره جهنم. می گه خیلی ناراحته.

تو هم بهش میگی دیگه هر کاری کنه فرقی نداره. میگی فلانی هم گیر کرده بود که اون کارو کرد. میگی دیگه رفتن نرفتنش فرقی نمیکنه. میگی این بود که گفتی اگه راضی نباشی من نمیرم . میگی: من که بهت گفتم راضی نیستم 3 بار بهت گفتم. میگی دیگه هیچ چیز فزقی نداره. میگه از دستم ناراحتی . فقط نگاش میکنی. بعد یه حس بد. حس می کنی که یه چیزی تو وجودت مرد. و آروم میشی یه آرامش با غم.

فرداش آرومی و غمگین دیگه سرت درد نمیکنه. فقط حالت خوب نیست . بعد از ساعت کاری خودت میری خونه. کسی خونه نیست. زنگ میزنه انگار تازه سر حرفت باز شده خیلی ناراحتی گریه میکنی. گله میکنی. شکایت میکنی. میگی که حداقل از اون انتظار نداشتی. بعد که حرفاتون تموم میشه میگه که حالا حس بهتری داره. ولی برای تو چیزی تغییر نکرده. می گه تو چی: میگی نمیدونم . میگه نمیدونم یعنی نه. جوابی نداری براش فقط حس می کنی که خفه نمیشی.

فردا میخواد که باهاش تماس بگیری البته یه ساعت بعد....

و تو آرومی انگار همه چیز رو قبول کردی... صد بار هم به خودت لعنت فرستادی که چرا دوسش داری اگه نداشتی به راحتی می ذاشتی می رفتی. حس میکنی بهت خیانت شده و تو چاره ای نداری جز اینکه این شرایط رو قبول کنی. با خودت میگی هیچ وقت تو سفر بهش زنگ نمیزنم و منتظر تلفنش نمی شم. . برام مهم نیست ببینم رسیده یانه. هیچ چیزی هم دلم نمیخواد برام بگیره. حتی برای عذر خواهی. هیچ چیزی نمیخوام برام تعریف کنه. سعی میکنم دلم براش تنگ نشه. منم میرم خوش میگذرونم. فکر میکنم تواین دو هفته تو زندگیم حضور نداره. موقع اومدن هم به استقبالش نمیرم . هیچ وقت نمیبخشمش!

می رم مسافرتو یه جایی که آروم بشم. و وقتی که اومد نمیبینمش. هر وقت از مسافرت برگشتم میبینمش. شاید حالم بهتر شه.

 

یک ساعت گذشته... بهش زنگ میزنی... حالش خیلی خوبه... میگه نمیخواد بره.. جا میخوری میگی چرا ... میگه تصمیمش رو هم گرفته و می خواد بره بلیطش رو پس بده. میگی دیگه برات فرقی نمیکنه. میگه برای اون فرق میکنه. میگه نمیخواد تو زندگیش حتی یه نقطه سیاه باشه. میگه تو براش تو زندگی مهمترین چیزی. میگه نظر تو براش خیلی مهمه. میگه نمی خواد بره.

حالت بهتره. دیگه اون چیزی که تو گلوت مصرانه چسبیده بود اذیتت نمی کنه.

 

تو آینه خودت رو نگاه میکنی. خیلی لاغر شدی!

تقصیر هیچ کس نیست ... لعنت به خودم!

 بازم حماقت. دارم چوب اعتماد بیش از حدم رو می خورم. کی گفته که به مردم میشه اعتماد کرد به زنش نمیشه وای به مردش! فقط از این میسوزی که فکر می کردی اینبار فرق داره. این با همه اونهایی که می شناخی فرق داره!

هر بار فرق داره... همه با همه فرق دارند ولی وقتی به آخرش میرسی میبینی که هیچ کی با هیچ کس دیگه فرق نداره!


 

لعنت به این زندگی...

 

باز میفتی رو خلا. انگار زیرت خالی شده...  ته دلت میلرزه ... یه بغض آشنا می یاد تو گلوت ... و اون وقتی که حس میکنی داری خفه میشی چند گلوله درشت اشک از تو چشات میریزه بیرون ... بعد همه جا رو که تار شده بود بهتر میبینی!!!! بازم میبینی که همون جای لعنتی که بودی نشستی ... و هیچ چیز تغییر نکرده... یکی اومده لهت کرده و ازت گذشته ..... بعد می خواد که پاشی و براش دست تکون بدی....

 

لعنت به من که اینقدر زود باورم.تا یکی میگه دوست دارم زود باور می کنم. آره تقصیر هیچکس نیست... لعنت به منی که زود باورم.

 

 بازم گول می خوری. بازم دروغ می شنوی و باور می کنی....   مثل همیشه که دلت می خواد اینبار دیگه راست باشه... آخه تو که دروغ نمی گی. اگر هم حرفی می زنی تا آخرش پاش وای میایستی. الکی شعار نمی دی! بعد با اینکه میدونی که همه مثل تو نیستند بازم دلت می خواد فکر کنی که همه مثل توان.......

 

 

بعد واسه اینکه آروم شی به خودت میگی خوب حتما" حکمتی داشته . اینو یه دوست بهت یاد داده .. یه دوستی که تا دچار مشکل میشی میره مسجد صاحب الزمان برات دعا میکنه . بعد بهت میگه : حکمتش رو بعدن می فهمی!!!!

ولی میدونی که دلت اینقدر سوخته که با این چیز ها آروم نشه.... تا کی منتظره حکمت خدا باشی... حکمت مرگم بعدا" میفهمی... وقتی عمرت تموم شد....

 

بازم تو دلت لعنت میفرستی.... بازم از چشات بارون می یاد..... بازم دلت میسوزه ..... بازم دندوناتو محکم بهم فشار میدی ... بازم گلوت داره خفت می کنه ..... ولی دیگه به هیچکس اجازه نمی دی که بازم گولت بزنه!!!!