طرح

... طرحی می خواهم از وجود لایتناهی! از بیکرانها . از چشمه جوشان فضل کردگار، نقاش آسمانها و زمین.

از ناشناخته ها . از ازل تا ابد . از قلم الهی که چنین بر روی آینده پرده ای از ابهام و  بهت کشیده و بازیگران را به امید به آن واداشته.

من چه کرده ام  در این وادی ناکجا آباد . از دل سیاهی برآمدم و به اعماق سیاهی فرو می روم. آن طرف تر سوسوی چراغی مرا فرا می خواند . خواهم رفت به سوی نوری که نمیدانم دامی است دوباره به سوی سیاهی و یا...

براستی چیست این نور؟ امید است؟ زندگی است؟ عشق است یا محبت ؟ یا فراتر نیرویی عظیم که درکش برایم سخت است . نیرویی که سراسر وجودم را گرم خواهد کرد و خونی دوباره در رگهایم خواهد جوشید.

اگر چنین باشد فریاد سر خواهم داد . خواهم گفت خدایی که ناظر بر اعمال ماست هنوز هم دامن رحمت خود را بر سر بندگانش گسترانیده تا از سردی شب بر خود نلرزند ، و اگر چنین نشود شکوه نمی کنم .وجودش را منکر نمی شوم. قدرتش را نا دیده نمی گیرم .فقط باز هم در این وادی نا کجا آباد می مانم و بر دامنش اشک می ریزم تا مثل سایر بازیگران مرا هم امیدوار به آینده ای کند که خود پرده بر آن افکنده، تا زمانی که آینده به حال تبدیل شود و پرده ها به کناری روند. زمانی که باز هم آینده ای ناشناخته می زاید برای آیندگان...

قلم!

و آنگاه که قلم به دستانم برکت داد باور کردم خدای را در نیروی بیکرانش و آسمان  رنگارنگش و نیرویی که در وجودم به ودیعه گذاشته و نهال  خوشبختی که اگر آبش دهم میوه خواهد داد وگر نه گم خواهد شد در زیر خار تنهایی و نفرت .
و آنگاه که مرا به دنیا تبعید کردی مویه کردم که من ضعیفم و نا توان و طاقت تنهایی نه در توان من است.
و من ماندم در این ناکجا آباد میان تبعید شدگانی مثل من که در این وادی عروسکان خیمه شب بازی را مانند.
و هر بار که خواستم قدم بردارم مویه سر دادم که من ضعیفم . مرا بر گردان به سرزمین آشنای خودت که من با وجود تو انس دارم  و از تبار این آتشیان نیستم.
و عات کردم به همان عروسکان و شدم عروسکی بسان آنان و ریختم در چنته فراموشی تمام خوشی و زندگی خود را با معبودم و دل بستم و یکی از آن آتشیان و با خود گفتم که او نیز همسان من است عروسکی بیچاره . ولی ندانستم که عنصر آتشش مرا ذوب خواهد گرد. پس گفتم بر من بنما آنچه در آینده است و در حریری از ابهام ملبس شده. و تو گفتی . خدا با صابرین است. پس وقتی که پرده ها به کناری رفت دیدم چهره عروسکم را که چه فریبنده گدازه هایش را پنهان کرده بود. و من نفهمیدم... 
و باز مویه زدم که بخوان مرا به سوی خود که دیگر تابم نیست که من از وجود توام و بگذار آینده را برای آیندگانت که آن نیز باردار آینده ناشناخته ایست برای آینده اش!
 

بهانه

... و برای هر چیز بهانه می باید......