اومدن .... سر ساعت 7:30 مثل همیشه سر وقت!!!
با یه سبد بزرگ گل که گلهای سرخ و لیلیوم سفید که از توش به روی پایه بلنده فرفوژه ریخته شده بود....
با تعارف نشستن . بعد یه سکوت یه دقیقه ای...... که با شربتهای سرخ رنگ شاتوت ، به پایان رسید. کار به حال و احوال و حال برو بچه ها و ... و بعد شروع صحبت ها که بیشتر از طرف پدر داماد بود. و حرفهایی که گاهی اوقات ما رو به شدت می خندوند. بعد حرف به کارو محل کارو داستانهای اون کشیده شد. و بعد به پرنده و حیوونات و پدر و مادر و ... ساعت نزدیک 10:30 بود که عزم رفتن کردن. و تازه صحبت گل انداخت...!
بعد داشتن راحع به پسرشون و خودشون و خانوادشون طرز تفکرشون.. چرا اسم پسرشون عوض شده ... و تعریف کردن کلی داستان می گذروندن. من هم گاهی به گوش کردن گاهی به خندیدن و تمام مدت نشستن!
طفلی خواهرم تمام زحمات افتاده بود روی دوش اون!!! و تمام پذیرائی ها رو اون انجام می داد. و تمام کارها رو. خوب از آخرش راضی تر از اولش بودم . مهم نبود که چقدر طول بکشه!!!!
موقع رفتن مادرش بغلم کرد و کلی قربون صدقه رفت و من نمیدونم چرا خجالت کشیدم! آقای داماد هم خداحافظی کرد و رفتن.
وقتی که رفتن تازه همه متوجه شدن که ساعت 11:30 شده.... و همه گرسنه بودند.
خلاصه که اومدن و رفتن و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و همینطور هم اضطراب های یک هفته ای من و امیر!
چه بامزه!