دختر طلائی پا به جنگل زندگی گذاشت. اینقدر بزرگ شده بود که بتونه پا به جنگل زندگی بذاره. هوای اونروز مثل همیشه بود ،آرومه آروم. دخترک رفت و رفت. از رود ها و تپه ها گذشت. زمانی رسید که تعداد رودها بیشتر شد. بعضی ها جوی و بعضی رود خروشان بودند. بعضی سطحی و غران و بعضی عمیق و آرام. هر کدام از رودها از اون دعوت می کردند تا روی اونها سوار قایق بشه . قایق بعضی بلم بود و قایق بعضی کشتی ! دختر طلائی بی اعتنا به همه می گذشت . گاهی هم می ایستاد و نفسی تازه می کرد و از زیبایی های اطرافش لذت می برد گاهی هم بی تفاوت به همه این زیباییها به راه خودش ادامه میداد. تا اینکه یکی از این روز ها پاش سر خورد و افتاد توی قایقی که تو ی یک رود بود. وحشت کرد. به رود نگاه کرد. نه خیلی سطحی بود و نه خیلی عمیق . به قایق نگاه کرد. قایق بزرگی بود !!! ولی جرات نداشت نگاهی به داخل قایق بندازه. حتی قدرت نداشت تا حرکتی بکنه. این همه پیاده روی تاب و توان رو ازش گرفته بود. رودخونه آروم به نظر می رسید. دختر طلائی وحشت زده نگاه می کرد. آرامش عجیبی داشت. بعد از مدتی به اطرافش نگاه کرد. چند تا پرنده با سرخوشی با هم بازی می کردند. احساس امنیت کرد. درختای تنومند اطراف رودخونه گاه گداری سراشون رو پایین می آوردند و بهش خوش آمد می گفتند. رودخونه هم هر از چند گاهی گل نرگس برای دختر طلائی هدیه می آورد. آخه خوب می دونست که دختر طلائی چقدر عاشق بوی نرگسه !!! زمان با سرعت می گذشت . یه وقت دختر طلائی به خودش اومد و دید که چقدر عطر گلهای مریم و نرگس کنار رودخونه رو دوست داره . چقدر برای دیدن سرخی رنگ شقایقها بی تابی میکنه. با ابرهای سیاه دلش ابری میشه و با طلوع خورشید جون میگیره . چقدر عاشق شبهای مهتابی و خلوت قشنگش با رودخونه شده. چقدر واسه هم درد و دل کرده بودند. رودخونه از جنگل میگفت و دختر طلائی از سفرهاش تو جنگل. می گفت و می گفت و بعد آروم می شد. هر چند که می دونست گاهی اوقات با گفته هاش تو دل رودخونه چه موجی میندازه ! یه هویی دلش لرزید. با خودش فکر کرد نکنه آخر این رودخونه یه آبشار باشه نکنه اون آبشار مرتفع باشه و دختر طلائی پرت بشه. چون خوب می دونست که اون وقت از دست رودخونه هم هیچ کاری بر نمی یاد. دلش گرفت و چشماش پر از اشک شد و اشکاش قطره شد و ریخت توی رودخونه . دل رودخونه هم گرفت ولی اون هم نمی تونست کاری کنه. دختر طلائی دلش می خواست ساکن باشه می خواست یه کلبه درست کنه ولی فقط فکرش رو می کرد. و آروم به موج های ظریف روی رودخونه نگاه می کرد. رودخونه رازش رو تو دل سنگاش حبس کرده بود... و دختر طلائی با امید و پر از عشق و آروم به رودخونه چشم دوخته بود. آخه گفتم که اون زمینی نبود طلائی بود و خوب می دونست که خدا همیشه براش بهترین ها رو می خواد...
سلام خانم گل؛
مثل همیشه؛ ساده و بی آلایش.
اما طلایی ساکن ممکنه آلوده پلیدیها بشه طلایی باید در حرکت باشه و طلایه دار و دیگران را هم به حرکت وادار کنه اینجوره که همه طلایی میشن. همه. حتی به تعبیر شما زمینی ها و اونوقته که ایمان پیدا میکنید که خدا همیشه برای همه بهترینها رو میخواد! این زمینیها هستند که باید قدر گوهر گرانبهای خودشون رو بدونند.
پیروز و سرافراز باشید.......
سلام عزیز وبلاگ زیبایی دارید
زیبا بود
موفق باشید در پناه حق
سلام،همانطور که خاطرتون هست پیشنهادی را مبنی بر کوه پیمایی گروهی در وبلاگم مطرح کردم که خوشبختانه مورد استقبال تعداد زیادی از دوستان واقع شد. به همین جهت طبق هماهنگی های صورت گرفته پنجشنبه 14 خرداد که تعطیل رسمی نیز می باشد برای این برنامه در نظر گرفته شده است.
از دوستانی که قصد حضور قطعی در این گردهمایی را دارند تقاضا می شود که از طریق ای میل به بنده اطلاع دهند و تعداد همراهان خود را معین کنند تا برنامهریزی دقیق و منظمی صورت گیرد.
زمان و مکان شروع کوهپیمایی تنها به اطلاع کسانی می رسد که به وسیله ای میل وضعیت حضور خود را مشخص نمایند.
لازم به ذکر است که آوردن میهمان با هماهنگی قبلی بلامانع می باشد.
منتظر پاسخ پر مهر و محبت شما بزرگواران به حضور در این گردهمایی دوستانه میباشم.
خوش و خرم و پاینده باشید.
آرش
27/2/1383
e-mail: arash2537@yahoo.com