زمونهء ما

یلان قصه مادر بزرگ خوابیدند
و خواب نان و شراب و زن و هوس دیدند
پدربزرگ همیشه از عشق و خون می گفت
 و این جماعت نامرد از آب ترسیدند
و بوی گند ریا جا نماز را پر کرد
 و قبله ها همه رو به سراب چرخیدند
 حیا به سادگی از چشم پاک حوا رفت
 و نسل آدم و حوا به نطفه گندیدند
خدا کند که تو بیایی که عشق برگردد
که عاشقان همه در ابتذال خوابیدند

این و تو یه وب لاگ خوندم و خیلی خوشم اومد زمونه الانه ما همینه.

نظرات 1 + ارسال نظر
سهیل پنج‌شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1383 ساعت 12:33 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام وقت کردی به منم سر بزن سهیل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد