درست 6 ماه تموم بود که از آشنایی ما می گذشت. بهم گفته بود که می خواد یه چیزی بگه و می دونستم که می خواد چی بگه. می خواستم باهاش صحبت کنم . مسئله رو باز ترش کنم. دیگه کار از گوشه کنایه زدن گذشته بود.
رفتیم گشتیم. بعد هم گفت که شام بریم بیرون خوب من هم همین انتظار رو داشتم. خیلی گشنم بود. تند تند غذام و خوردم. ساکت بود من هم .
سوار ماشین شدیم یه کم دیر شده بود.تو ماشین گفت میخوام به طور رسمی ازت خواستگاری کنم. همونطور که تو خواستی .چون اکثر وقتها ما تو ماشین با هم هستیم گفتم بهتره که تو ماشین بهت بگم. یهویی تمام صورتم شل شد . انگار یه سطل آب یخ از قطب شمال آوردن ریختن رو سرم. انگار دیگه اختیار صورتم رو نداشتم. بغض کردم و تموم حرفهایی که می خواستم بزنم یخ کرد!!!!
اومدم خونه بدون اینکه بتونم ناراحتیم رو مخفی کنم.مادرم خیلی سمج تر و مصمم تر از اون بود که بتونم چیزی رو ازش مخفی کنم. بهش گفتم. و گفتم که ..........
گفت چی می خواستی؟!! یه پسر این کاره که تا حالا از 80 تا دختر خواستگاری کرده باشه و بلد باشه که چی باید بگه ؟ دیگه می خوای چه جوری بهت بگه ؟ اون که به هر زبونی بهت میگه. بیچاره که نمیدونه گیر کی افتاده.دلت میخواست به طور رسمی ازت خواستگاری کنه اونم به طور رسمی ازت خواستگاری کرد تو هم باید بهش جواب می دادی یا اینکه می گفتی که من فکر میکنم راجع بهش جواب میدم.
اون نمی دونست که من چی می گم و چی می خوام. خوب حق هم داره تفاوت ما یه نسله...........
از 15 فروردین خیلی گذشته. و من جواب مثبت بهش دادم. حالا نه اون جوری و با اون شورو هیجان که دلم می خواست ولی خوب آدم که نمی تونه همه چیزو عوض کنه و یا همه چیز رو با هم بخواد. وقتی یه پسر بکرو دست اول می خوای همینه دیگه ...
تا اینکه ...
یه روز رفتیم خونه شون داشت حاضر می شد که من رو برسونه... نمی دونم که چرا برگشت و بغلم کرد من هم دستام انداختم دور گردنش. بعد گفت: زن من میشی...... فوری پریدم وسط حرفش و گفتم آره گفت ملکه دل من می شی؟ گفتم آره و محکم بغلش کردم.........
خوب وضعیت بهتر شده بود اگه یه خواستگاریه رمانتیک و هیجان انگیز نداشتم حداقل یه خواستگاریه عاشقانه که داشتم!
حس نا خوش آیندم تبدیل به یه حس خوش رنگ و بو شد.